18- فصل سوم از زندگی مردی که جهان را روشن کرد (((ادیسون)))
فصل سوم : تلگرافچي مسافر
در پانزده سالگي، حادثه اي براي توماس الوا اديسون روي داد كه باعث بوجود آمدن تغييراتي در زندگي وي شد . يك صبح بسيار گرم ماه اوت 1862 او در ايستگاه راه آهن مانت كلمنز ايستاده بود كه ديد يك واگن بزرگ و سنگين به سرعت بدون اينكه كسي آن را هدايت كند به سوي پسر كوچك مكنزي مدير راه آهن مي آمد. با سرعت رفت و او را از آنجا دور كرد و جان او را نجات داد سپس مكزي سعي كرد كه به نحوي از ال تشكر نمايد به اين خاطر او تصميم گرفت كاركردن با تلگراف را به او بياموزد ال هم خيلي مايل بود . سپس ال مدت پنج ماه به عنوان دستيار مكنزي كار كرد و در طي اين مدت با تمام علائم كوتاه ومخصوصي كه مورد استفاده تلگرافچي هاي خط آهن قرارمي گرفت آشنا شد. درآن زمان كساني كه مي تواستند پيغام هايي فرستاده و يا دريافت نمايند زياد نبودند .
سپس ال شغلهاي زيادي را به عنوان تلگرافچي بدست آورد و از دست دادن مانند : (( مغازه اي كه در زادگاهش به راه انداخت يا به عنوان تلگرافچي شيفت شب در خط آهن گرند ترانك در سن هفده سالگي و غيره...)) . ازاين پس او را به نام تام صدا مي زدند زيرا او ديگر بزرگتر از آن بود كه بتوان وي را ال كوچولو ناميد .
باز هم مانند گذشته تام بيشتر پولهايش را صرف خريد وسائل و دستگاههاي علمي مي كرد . در هر شهر تازه اي كه وارد مي شد به محض پيدا كردن اطاقي ارزان قيمت قسمتي از آن را بصورت آزمايشگاه در مي آورد. بيشتر آزمايشات تام در اين دوران تلاش براي اختراع دستگاه تلگرافي بود كه بتواند دو پيغام را بطور همزمان به دو مسير گوناگون ارسال نمايد .
او در شهر ايندياناپليس يك تلگرافچي درجه يك شده بود سپس كارش را رها كرد و به شهر سينسيناتي رفت در آن زمان هجده سال داشت. اين بزرگترين شهري بود كه تام تا آن زمان به آنجا سفر كرده بود بعد از پايان جنگهاي داخلي او به شهر ممفيس سيتي يكي از شهرهاي جنوبي رفت بعد از مدتي كه بعنوان تلگرافچي در آنجا كار مي كرد.آنجا را ترك كرد و به ناشويل سيتي و از آنجا به لوئيزويل در ايالت كانتاكي رفت در آنجا به كار (تلگرافچي) مشغول شد . هچنين با علوم جديد آشنا شد و حتي روش نوشتن تازه اي را اختراع كرد كه بتوان هر چه سريعتر پيام ها را دريافت نمود. علاوه بر آن او به آموختن زبان اسپانيايي در نزد خود پرداخت .
مغز او پر از انديشه و طرحهاي تازه بود و در لوئيزول بود كه تام اديسون براي اولين بار در روياهاي به فكر مخترع شدن افتاد. در اواخر سال1867چند ماهي را به خانه قديمي اش برگشت و دوباره در ماه مارس 1868 به طرف بوستون مسافرت كردو تقاضاي كار كردن آنها به او خنديدند چون سر و وضع اش مانندكارگران مزرعه بودولي وقتي پشت تلگراف نشست ظرف پنج دقيقه شغلي را كه مي خواست بدست آورد در آنجا مي خواستند او را مسخره كنند پس با سريعترين تلگرافچي شهر نيويورك هماهنگ كردند.
پس او ابتدا آهسته پيامها را مي فرستاد سپس سريع و سريعتر مي فرستاد. پس از آن شروع به فرستادن پيامهايي كرد كه لغات آن از هم جدا نشده بودند ، اما تام با همان سرعت آنها را يادداشت مي كرد . حتي چند لحظه اي هم وقت اضافه مي آورد. بدون جا انداختن كلمه اي پس از مدتي اديسون پيامي با اين مضمون به تلگرافچي نيويورك فرستاد: ((جوان، از پاي ديگرت نيز استفاده كن )) بعد از آن هيچ كس او را مسخره نمي كرد .